کابوس نمیبینم. . .
ندانستم تو ای ظالم دلی آهن ربا داری
قلب من خالی ز هر رنگ و ریاست
زندگی با آرزو ها روبروست
با تو بودن از برایم آرزوست
دلم در حلقه غمها نشسته
زبانم بسته و سازم شکسته
وجودم پر ز شعر عاشقانه ست
تو را می خواهم و اینها بهانه ست
بوسه رو باید حس کرد . . .
احساسو باید لمس کرد . . .
اما . . .
دوست داشتنو باید ثابت کرد . . .
کِی شود پیش قدمهای تو اسفند شوم . . .
گاهی حس می کنی ، جسمش را . . .
به شرطی که با قلب لمس کنی نه با دست . . .
نمی خواهم برای لحظه ای حتی به فکر دیگری باشی
نمی خواهم صفای خنده ات را دیگری بیند
نمی خواهم کسی نامش به لبهای تو بنشیند
نمی خواهم به غیرازمن بگیرد دست تودستی
نمی خواهم کسی یارت شود در راه این هست
گر تنی دارم بدان سر مست توست
گر دلم را بشکنی باز هم چه سود
کین دل ساده من پیوست توست