یارو میره از این ماشینا میخره که فرمونش سمت راسته. بهش میگن حالا ازش راضی هستی؟ میگه: راضی که هستم، فقط هر وقت تف میکنم میخوره تو صورت زنم!
یارو داشته یکی رو بدجور میزده و هی داد میزده کمک کمک! بهش میگن بابا تو که داری اینو می زنی، تو چرا کمک می خوای؟ میگه آخه این گفته اگه بلند شم لهت میکنم!
یارو میره عیادت یکی از دوستاش، وقتی میخواد بره به اقوام دوستش که اونجا بودن میگه: این دفعه مثل دفعه قبل نکنید، که مریضتون مُرد و منو خبر نکردیدها!
یارو رادیولوژیست بوده، به مریض میگه: تو عکستون یک شکستگی بزرگ در دنده راستتون دیدم، اما اصلاً نگران نباشید خودم با فتوشاب درستش کردم!
مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت:
- اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.
مرد ایستاد و در همان لجظه آجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی رو ندید.بهر حال نجات پیدا کرده بود. به راهش ادامه داد.به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صدا گفت:
- ایست!
مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلویش رد شد.بازم نجات پیدا کرد.مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد من فرشته نگهبانت هستم. مرد فکری کرد و گفت:
-پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟
گویند روزی جمعی از مردم پیش دانایی رفتند و از وی پرسیدند: ازدواج را چگونه تشبیه می کنی؟ دانا از تعدادی از آن جمع خواست که یکی یکی داخل اتاقی تاریک شوند و آنچه در اتاق می بینند یا لمس می کنند را توصیف کنند. پس عده ای داخل اتاق تاریک شدند و مدتی در آنجا ماندند اما خبری از آنها نشد و برنگشتند! سپس عده ای دیگر داخل شدند و دوباره خبری از آنها نشد! پس مردم به دانا گفتند: قضیه این اتاق چیست؟ دانا گفت: من از نگهبان باغ وحش خواستم که فیلی را در این اتاق تاریک قرار دهد و چون کسانی که وارد اتاق می شوند فیل را نمی بینند هر کدام قسمتی از فیل را لمس می کند و وقتی این افراد بیرون بیایند مسلما هر کدام از آنها چون فقط قسمتی از فیل را لمس کرده اند در نتیجه همان قسمت را توصیف می کنند و این است مثال توصیف ازدواج که چون در تاریکی قرار دارد هیچ کس نمیتواند تمام آن را توصیف کند! مردم معترض شدند و به دانا گفتند: اما فکر نمی کنید این حکایت مربوط به توصیف حقیقت بوده باشد؟ دانا کله اش را خاراند و گفت: آری راست گفتید این حکایت را من از جایی جعل کردم اما بالاخره توصیف ازدواج نیز کم از توصیف حقیقت ندارد! در این هنگام نگهبان باغ وحش پیش دانا آمد و گفت: آن موقع که گفتید فیلی را به اتاق تاریک ببریم فیل در دسترس نداشتیم و در نتیجه به جای آن یک خرس نر را به اتاق فرستادیم! امیدوارم کارتان راه افتاده باشد!!!