اینم سوتیی که خواهرم جند شب پیش داد.
از مهمونی برمی گشتیم خونه پیاده رفته بودیم چون نزدیک بود تو راه که برمی گشتیم بابام سکسکه کرد خواهر بزرگه ام هم رفت دست بابامو گرفت و گفت وای بابا سگ!!!!! فرار کنیم الان میان.
بابامم که جا خورده بود گفت سگ نبود من بودم...!!!!!
خواهرم که از بس خجالت کشید!!!!
رفتم پیش یکی از دوستان با صحنه عجیب دستی بر مانیتوری به بغل دیدمش پرسیدمش چه شده است که مانیتور را بغلانده ای و داری با یک دست بر کیبورد کوبش کنی و با دست دیگر دست نوازش بر سر مانیتور می کشی که ناگاه چشمه های احساساتش فوران کردندی که چه عرض کنمی که صفحه مانیتورم کجکی شده و نمی فمم که چه کار کنمی این را که گفت سر خاراندمی و خنده ای از اعماق حنجره ام بصورت قهقههههه در آمدندی پشت سیستمش نشستندی و با زدن سه کلید کنترل+شیفت+ کلید بالا بر صفحه را بصورت اول برگرداندمی
حال سوژه ای شدندی برای خلواتمان...
چند سال پیش از طرف اداره همراه با همکارم ماموریت تهران رفتم. بعدالظهر همان روز کمی پیاده روی کردم تا رسیدیم به دانشگاه تهران. در حوالی دانشگاه روی تابلوی یک مغازه نوشته بود " اوستا کفاش "
من رو کردم به همکارم و گفتم تهرونی ها خجالت نمی کشن نام یک پیامبر را گذاشتن روی یک کفاشی و ایشون کلی به من خندید و گفت محمد جان اونجا نوشه ousta kaffash نه avesta kaffash !