در را باز کرد فهمیدم که دیباست خودش گفت که میاد رفتم پای پنجره و پایین را نگاه کردم تنم میلرزید نکنه فهمیده نه نفهمیده به خودم اعتماد نداشتم در را بازکرد با یک نگاه عجیب طرفم آمد گفتم چی میخوای و بوسیدم منم یک تف کردم توی صورتش و از اتاق اومدم بیرون کتم را برداشتم و رفتم زنگ زدم به لادن برنداشت رفتم یک سیگار خریدم و کشیدم و از اونجا رفتم کافی شاپ چون با سحر قرار داشتم از دیبا خبری نشد دیشبش با شیما بودم فکر کردم میدونه ولی با دیبا به هم زدم دیگه تموم شد حالا باید برم سحر رو ببینم خیلی پولداره فکرمیکنم ازش بهم بماسه ولی نمیدونم باهام هست یانه ؟؟؟؟؟ یک تاکسی گرفتم و رفتم کافی شاپ یک قهوه زدیم و رفیتیم قیلون کش خونه و یک قیلون هم زدیم شب که شد بردمش خونه از خانوادش که توی پاریس هستن میگفت منم هی بهش نزدیک مشدم آخر بوسیدمش و رفیتم و...............
بقیه در پست بعدی عزیزان من بهلول هستم نویسنده جدید این وب خوشبختم و این رمان هم اثر خودمه امیدوارم دنبالش کنید