کامنت بذارین از مهسا و مهتا وسیماونیلوفر ونهال و رومینا و شقایق و سحر و صفا و میلاد برای نظراتشون ممنون
مشاوره تلفنی درمان بیماری ها متخصص گیاهان دارویی و طب سنتی حکیم محمد صدیقی
مشاوره طب سنتی انلاین در تلگرام
و درمان تمام بیماری ها در طب سنتی و گیاهان داروی
مشاوره 09120580638 - 09155077358
از جمله درمان های:
جنسی+ چاقی و لاغری+دیابت+الزایمر+نازایی+سنگ کلیه+لک های صورت
+سردرد های شدید+دیسک کمر و رگ سیاتیک+پوکی استخوان+تقویت کننده اعصاب،آرام بخش،تقویت کننده قلب،ضدانگل قوی،تصفیه کننده خون.
و درمان معده+درمان تقویت حافظه+درمان یائسگی+درمان...
√ رفع سنگ کلیه.سنگ مثانه.سنگ کیسه صفرا
درمان عفونت و کیستها
√درمان سردرد های میگرنی و سینوزیتی
√درمان بیماری های قلبی و عروقی وتصلب شرائین و واریس
√ درمان آسم و تنگی نفس
√درمان گیاهی مغز و اعصاب و ضد افسردگی
√درمان بیماری پوستی و اگزما
√درمان درد مفاصل و استخوانی و عضلات
سیاتیک رفع ورم عضلات و نقرص
√رفع بواسیر و شقاق مقعد،سندروم روده،رفع یبوست و اسهال
√رفع ورم معده و روده،ضد نفخ،درمان سوهاضمه و گوارش
√درمان کاهش چربی خون،کلسترول خون،قند خون(دیابت)،فشار خون
√جلوگیری از ریزش مو و تحریک رشد مو سر و ابرو
√رفع پلاک میکروبی دندان و ضد التهاب لثه و حفره دهان
√درمان بیماری های دستگاه تناسلی(نازایی.و قاعده اور)
و درمان پروستات
√افزایش شیر مادر،تسکین درد های قاعدگی و انواع بیماری زنان
√برطرفکردن بوهای نامطبوع بدن
√تقویت نیرو جنسی و بازگشت نیروی جوانی
√برطرف کردن کم خونی
+دمنوش های مفید+عرقیات مفید+ و هر بیماری دیگری..
پودر گیاهی مارایا تنگ کننده واژن
برای اطلاعات بیشتر در مورد ماریانا طریقه خرید مصرف روی عکس کلیک کن
عکس روغن خراطین حجم دهنده طب سنتی
برای اطلاعات بیشتر در مورد روغن خراطین روعکس بالا کلیک کن
یک دقیقه وقت بزار و متن بالا رو مطالعه کن
کامنت بذارین از مهسا و مهتا وسیماونیلوفر ونهال و رومینا و شقایق و سحر و صفا و میلاد برای نظراتشون ممنون
یرمرد نارنجی پوش در حالی که کودک
را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان
شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد
این بچه برسید.بچه ماشین بهش زد و فرار کرد...
پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو
پرداخت کنید.
پیرمرد:اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو
هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید
من پول و تا شب براتون میارم...
پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه
صحبت کنید.
...اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازد
گفت:این قانون بیمارستانه.باید پول قبل از عمل
پرداخت بشه.
اما صبح روز بعد..
دکتر بر سر مزار دختر کوچکش اشک می ریخت...
و چه قدر زود دیر می شود...
روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند.
اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.
شیوانا با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است و امشب ...
حتما پلنگ خودش را نشان می دهد . ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید ، سرانجام با تیر های بقیه از پا افتاد.
یکی از جوانان از شیوانا پرسید:
”چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟ در حالی که شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟”
شیوانا گفت:
” ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است باعث شد پلنگ احساس قدرت کند و خود را شکست ناپذیر حس کند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند.
پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!”
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم
واي خدا من فقط فكر كن اين چجوري غذا مي خوره حتما ميگي با دستاش
شبی ملانصرالدین خواب دید که کسی ۹ دینار به او می دهد، اما او اصرار می کند که ۱۰ دینار بدهد که عدد تمام باشد. در این وقت، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید. پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دینار را بده، قبول دارم
.»
روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن روزی شخصی از ملا پرسید: ماه مفید تر است یا خورشید!؟ ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.ملا به
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!
حدود چند ماه قبل
CIA شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد.
پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور CIA یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می داد گفت :
- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد،چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی ازدانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبختعروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را کهتماما پس اندازش آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخرلبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود.
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند
که مامان گفت:”من خسته ام و دیگه دیروقته ، میرم که بخوابم ”
مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ،
سپس ظرف ها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ،
قفسه ها رامرتب کرد ، شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد
و کتری را برای صبحانه فردا از آب پرکرد .
بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت ،
پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت .
اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند.
گلدان ها را آب داد ، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت .
بعد ایستاد و خمیازه ای کشید . کش و قوسی به بدنش داد
و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد ، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت ،
مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت .
بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت ،
آدرس را روی آن نوشت و تمبرچسباند ؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت
و هردو را درنزدیکی کیف خودقرارداد. سپس دندان هایش رامسواک زد.
باباگفت: “فکرکردم ، گفتی داری می ری بخوابی
” و مامان گفت:” درست شنیدی دارم میرم.”
سپس چراغ حیاط راروشن کرد و درها را بست.
پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد ، چراغ ها راخاموش کرد ،
لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت ، جوراب های کثیف را درسبد انداخت ،
با یکی از بچه ها که هنوز بیداربود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد ،
ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباس های شسته را پهن کرد ، جاکفشی را مرتب کرد
و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد ،
اضافه کرد . سپس به دعا و نیایش نشست.
درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد
گفت: ” من میرم بخوابم” و بدون توجه به هیچ چیز دیگری ، دقیقاً همین کار را انجام داد!
saaaaaaaaaaaaaaaaalam emruz az golben apidam
اهل دل ای نازنین هایم سلام
سایه تان اینجا همیشه مستدام
با شما قلبم منور می شود
حال من یک حال دیگر می شود
حرف دل اینجا پناهم داده است
دلبری قول نگاهم داده است
بزمتان جان مرا بر باد کرد
حرف دل ما را چنین معتاد کرد
حرف دل پر گشته از یاران عشق
گونه ها تر گشته از باران عشق
عاشقان مبهوت حالش می شوند
مست و شیدای وصالش می شوند
|
||
ازش نخواستم که بمونه اخه فکر نمیکردم که نمونه خیال میکردم نگفته هامو از توی چشام میخونه بهش نگفتم دوستش دارم آخه فکر نمیکردم کم بیارم فکر نمیکردم این قدر ساده قلبمو پیشش جا بذارم اما... الان.... دیره ... دیگه... خیلی دیره...... |
|
||
|
اصطلاحات جالب و خواندنی پشت کامیونی
لاستیك قلبمو با میخ نگات پنچر نكن
*
بوق نزن ژیان میخورمت
*بر در دیوار قلبم نوشتم ورود ممنوع
عشق آمد و گفت من بی سوادم
*
پشت یه ژیان هم نوشته بود
جد زانتیا
*
قربان وجودت که وجودم زوجودت بوجود آمده مادر
*
شتاب مكن، مقصد خاك است
*
رادیاتور عشق من ازبهر تو، آمد به جوش
گر نداری باورم بنگر به روی آمپرم
*
تو هم قشنگی
*
کاش جاده زندگی هم دنده عقب داشت
*
سر پایینی برنده
سر بالایی شرمنده
*
داداش مرگ من یواش
*
كاش میشد سرنوشت را از سر نوشت
*
تند رفتن که نشد مردی
چشم انتظارم كه برگردی
*
یا اقدس
یا هیچكس
*
زندگی نگه دار پیاده میشم
آیی بی وفا کجا میری
اونطرفی که ورود ممنوعه
داستان عاشقانه به سبک هندی .... (طنز)
دوتا پسر سر یك دختر دارن دعوا میكنند كه یك دختر پاك و نجیب داره گریه میكنه و میگه تورخدا بس كنین كه یكی از پسر متوجه خال توی دماغ اون یكی پسره میشه و داد میزنه "داداش"….
اونم خال توی دماغ او یكی رو میبینه و با چشمی گریان داداششو بقل میكنه و میگه "باورم نمیشه بعد از این همه سال پیدات كردم"….
در این زمان یك پیر زن كور وارد صحنه میشه و میفته زمین و سرش به سنگی میخوره و بیناییشو بدست میاره و یهو داد میزنه: "بچه های گلم،"…
توی این نقطه حساسه كه دو پسر و دختره همه میگن "مامان!" و همگی میفهمن كه خواهر برادرن....
این فیلم این پیام اخلاقی رو به ما میده كه دعوا كردن سر دختر خوب نیست و از این جور حرفا.
نسل ما بد شانس ترین نسل ؟!؟ (طنز)
تو نوزادی شیر خشک نایاب شده بود… تو بچگی هم دوران جنگ بود… دوران تحصیل هم هر چی طرح بود رو ما امتحان کردن… نظام قدیم، نظام جدید،طرح کاد ، نظام خیلی جدید… رسیدیم دانشگاه سهمیه ها بیداد کردن… فارغ التحصیل شدیم به خاطر زیاد بودن جمعیت کار پیدا نشد… تا خواستم خونه بخرم قیمت خونه ها سر به فلك كشید، همین كه خریدم قیمتها افتاد ... خواستم وام بانكی بگیرم ، جلوشو گرفتن .... ماشین خریدیم بنزین سهمیه بندی شد ...
دست ها رو به آسمون --------> بارالها! ما نسل جدید حال نداریم به راه راست هدایت شویم، خودت راه راست را به سوی ما کج کن !؟!
یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود.
آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و ۴ تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.
وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.
یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین.
بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.
یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره.
مرده میپرسه: ” اون گربه کره خر خونس؟”
زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!!
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند.
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر میشود.
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.
همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..
شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..
حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب مینوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..
جمعیت فریاد شادی سر میدهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.
حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.
چشم چشم دو ابرو نگاه من به هر سو
پس چرا نیستی پیشم ؟ نگاه خیس تو کو؟
گوش گوش 2 تا گوش، یه دست باز یه آغوش
بیا بگیر قلبمو یادم تورو فراموش،
چوب چوب یه گردن، جایی نرو تو بی من
دق می کنم میمیرم، اگه دور بشی از من
دست دست 2 تا پا ، یاد تو مونده اینجا
یادت میاد که گفتی، بی تو نمیرم هیچ جا
من ؟ من ؟ یه عاشق ، همون مجنون سابق.....
یکی می پرسد اندوه تو چیست؟ سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟
برایش صادقانه می نویسم برای آنکه باید باشد و نیست....
در خلوت من نگاه سبزت جاریست...
این قسمت بی تو بودنم اجباریست،
افسوس نمی شود کنارت باشم،
بی تو هر ثانیه و هر لحظه ی من تکراری است...
منم آن شعله ی آتش که از هر شمع برخیزم...
تمام هستی خود را فقط به پای تو ریزم،
درون قلب من فرمانروایی کن،
که از موی تو برخیزد همه عطر دل انگیزم....
من عاشق آن دیده چشمان سیاهم،
بیهوده چه گویم که پریشان نگاهم،
گر مستی چشمان سیاه تو گناه است،
من طالب آن مستی و خواهان گناهم ....
در سکوت دادگاه سرنوشت،
عشق بر ما حکم سنگینی نوشت،
گفته شد دل داده ها از هم جدا،
وای بر این حکم و این قانون زشت...
دل هیچ کس نمی سوزد برای حال غمناکم
مگر سوزد همان شمعی که میسوزد سر خاکم...
اگر روزی دلت لبریز از غم بود،
گذارت بر مزار کهنه ام بود،
بگو این بی نصیب خفته در خاک
یه روزی عاشق و دیوانه ام بود...
خبر به دورترین نقطه جهان برسد،
نخواست او به من خسته، بی کمان برسد،
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودم..
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد خدا کند،
که نفرین نمی کنم، نکند به او که عاشق او بوده ام ، زیان برسد،
خدا کند فقط این عشق از سرم برود خدا کند که فقط زود آن زمان برسد...
ترسم که شبی از غم ناگه بمیرم،
در بستر دلسوز با آه بمیرم،
آن لحظه ی آخر که اجل گفت بمیر،
ای کاش تو را ببینم آن گاه بمیرم...
شد باز به روی خلق باب برکات،
ای غرق گنه رسید کشتی نجات،
زن دست به دامان جواد و بفرست،
بر احمد و آل او دمادم صلوات...
آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد،
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد..
آقا بیا تا ظهور چشم هایت،
این چشم های ما کمی تقوا بگیرد..
این دل اگر کم است بگو سر بیاورم،
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم،
مولا خلاصه عرض کنم دوست دارمت،
دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم...
اگر در دنیا، خودت را مهمان حساب کنی و حق تعالی را میزبان،
همه غصه ها می روند،
چون هزار غصه به دل میزبان است که دل مهمان از یکی از آنها خبر ندارد..
یکی بود یکی نبود اون که بود تو بودی اون که تو قبله تو نبود من بودم،
یکی داشت یکی نداشت،
اون که داشت تو بودی اون که کسی رو نداشت من بودم،
یکی خواست یکی نخواست،
اون که خواست تو بودی اون که نخواست از تو جدا بشه من بودم..
یه نفر از تو خیابون رد میشده ، می بینه یه بچه نشسته کنار خیابون گریه میکنه.
میگه چی شده عزیزم؟
پسر بچه میگه سکه 25 تومانی ام را گم کردم.
مرد میگه این که گریه نداره بیا این 25 تومانی مال تو.
بچه بازهم به گریه کردن ادامه میده
مرده میگه: دیگه چیه؟
بچه میگه : اگه اون سکه رو گم نکرده بودم الان 50 تومان داشتم....
یه نفر قله اورست رو فتح می کنه بهش میگن انگیزت چی بوده؟
میگه : خدا لعنت کنه کسی رو که گفت اون بالا غذا میدن..
غضنفر از جوب می پره ازش فیلم میگرن، دور آهسته میزارن میفته تو جوب، دور تند میزارن می خوره به دیوار...
یارو یه آینه رو زمین پیدا می کنه، برش می داره، عکسش می افته توش، میگه : ببخشید نمی دونستم مال شماست...
یه روز غضنفر خودش رو تو آینه می بینه با خودش میگه این چقدر آشناست؟ بعد از یه ساعت فکر کردن ، میگه : آهان این همون که امروز تو آرایشگاه یه ساعت زل زده بود به من..
یارو میگفته عجیبه؟
می گن چی عجیبه؟
میگه 100هزار تماشاچی ، 22 تا بازیکن ، 3 تا داور!
میگن خوب چیش عجیبه؟
میگه گنجشکه همه رو ول کرده خرابکاری کرده رو من....
پسر غضنفر را از مدرسه اخراج می کنن. پدرش میاد پیش مدیر میگه: چرا بچه منو اخراج کردی؟
معلم : آخه ازش پرسیدم تخت جمشید رو کی آتیش زد، جواب نداد.
غضنفر هم با قیافه ای طلب کارانه گفت: ای بابا این که دیگه اخراج نمی خواست. من خودم نجارم، برای جمشیدآقا یه تخت جدید می سازم...
غضنفر میره در خونه دوستش و هر چی در میزنه کسی در رو باز نمی کنه، با خودش میگه فکر کنم در خرابه بهتره زنگ بزنم...
احوالپرسی غضنفر: حالا ما تلفن نداریم شما نباید یه زنگ به ما بزنید...
غضنفر توی کوپه قطار به سمت مشهد می رفته، به روبروییش میگه: به سلامتی از مشهد برمی گردین؟!!!!
به غضنفر میگن فرق کچل با هواپیما چیه؟
میگه: بابا کچل که اصلا فرق نداره هواپیما هم نکته انحرافی بود..!!!
گرگه بعد از کلی جست جو آی دی شنگول و منگول رو گیر میاره،
بعد از کلی چت کردن باهاشون قرار می زاره.. وقتی سرقرار میاد میبینه چوپان دروغگو اومده....
غضنفر با پسرش بانک میزنن و فرار میکنن میرن داخل استادیوم شروع میکنن به دویدن..
بعد از دو دور پلیس میرسه، پسره میگه : بابا پلیس ها رسیدن چی کار کنیم؟ غضنفر میگه نگران نباش اونا هنوز دو دور عقبن...!!!!!
غضنفر میره بدنسازی، مربی بهش میگه وقتی بیایی هفته اول بدنت درد میگیره،
غضنفر میگه: پس من میرم هفته دوم میام...
به ظریفی گفتند:
- کمتر پرت و پلا بگو؛ قدری ما را نصیحت کن.
او قبول کرد و گفت :
- شخص بزرگی برای من نقل کرد که دو چیز مایه رستگاری و خوشبختی است.
گفتند :
- آفرین ؛ همین را برای ما بگو که آن دو چیز چیست؟
گفت :
- یکی از آنها را همان شخص فراموش کرده بود، و یکی دیگر را نیز ، من به خاطر ندارم.
1- چگونه می توان یک زرافه را داخل یک یخچال قرار داد؟
پاسخ درست این است: در یخچال را باز کنید، زرافه را در آن قرار دهید و سپس در یخچال را ببندید.
این سؤال به ما یاد می دهد که نباید برای کارهای ساده دنبال راه حلهای پیچیده بگردیم.
2- چگونه می توان یک فیل را داخل یک یخچال قرارداد؟
در یخچال را باز کنید، فیل را در آن قرار دهید و سپس در یخچال را ببندید. این پاسخ اشتباه است، پاسخ درست این است، در یخچال را باز کنید. زرافه را بیرون بیاورید، فیل را در یخچال بگذارید و سپس در یخچال را ببندید. این سؤال به ما یاد می دهد که برای حل مسأله، به فعالیتهای قبلی نیز فکر کنیم.
3- شیر، سلطان جنگل، تمام حیوانات را به یک گردهمایی فرا می خواند. تمام حیوانات به جز یکی از این حیوانات در این گردهمایی شرکت می کنند. حیوانی که غایب بوده، کدام است؟
پاسخ درست این است: فیل. چون فیل داخل یخچال بوده و نمی توانسته در گردهمایی شرکت کند. این سؤال به ما یاد می دهد که در حل مسأله نباید فرضیات قبلی را فراموش کنیم. بسیار خوب! اگر به 3 سؤال پاسخ درست نداده اید هنوز یک شانس دیگر دارید.
4- شما باید از یک رودخانه عبور کنید. این رودخانه محل زندگی تمساح هاست. چگونه از آن عبور می کنید؟
پاسخ درست این است با شنا از رودخانه عبور کنید چون تمام تمساحها در گردهمایی حیوانات هستند و خطری شما را تهدید نمی کند. این سؤال به ما یاد می دهد که از اشتباهات گذشته پند بگیریم
نظر فراموش نشه
اینم کلیپ خومشل نهال و مهند به درخواست هانیه جووووووووووووووووووووون
ببینید و نظراتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتو به 20000000000000000000000تا برسونین
یارو میره از این ماشینا میخره که فرمونش سمت راسته. بهش میگن حالا ازش راضی هستی؟ میگه: راضی که هستم، فقط هر وقت تف میکنم میخوره تو صورت زنم!
یارو داشته یکی رو بدجور میزده و هی داد میزده کمک کمک! بهش میگن بابا تو که داری اینو می زنی، تو چرا کمک می خوای؟ میگه آخه این گفته اگه بلند شم لهت میکنم!
یارو میره عیادت یکی از دوستاش، وقتی میخواد بره به اقوام دوستش که اونجا بودن میگه: این دفعه مثل دفعه قبل نکنید، که مریضتون مُرد و منو خبر نکردیدها!
یارو رادیولوژیست بوده، به مریض میگه: تو عکستون یک شکستگی بزرگ در دنده راستتون دیدم، اما اصلاً نگران نباشید خودم با فتوشاب درستش کردم!
مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت:
- اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.
مرد ایستاد و در همان لجظه آجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی رو ندید.بهر حال نجات پیدا کرده بود. به راهش ادامه داد.به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صدا گفت:
- ایست!
مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلویش رد شد.بازم نجات پیدا کرد.مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد من فرشته نگهبانت هستم. مرد فکری کرد و گفت:
-پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟
گویند روزی جمعی از مردم پیش دانایی رفتند و از وی پرسیدند: ازدواج را چگونه تشبیه می کنی؟ دانا از تعدادی از آن جمع خواست که یکی یکی داخل اتاقی تاریک شوند و آنچه در اتاق می بینند یا لمس می کنند را توصیف کنند. پس عده ای داخل اتاق تاریک شدند و مدتی در آنجا ماندند اما خبری از آنها نشد و برنگشتند! سپس عده ای دیگر داخل شدند و دوباره خبری از آنها نشد! پس مردم به دانا گفتند: قضیه این اتاق چیست؟ دانا گفت: من از نگهبان باغ وحش خواستم که فیلی را در این اتاق تاریک قرار دهد و چون کسانی که وارد اتاق می شوند فیل را نمی بینند هر کدام قسمتی از فیل را لمس می کند و وقتی این افراد بیرون بیایند مسلما هر کدام از آنها چون فقط قسمتی از فیل را لمس کرده اند در نتیجه همان قسمت را توصیف می کنند و این است مثال توصیف ازدواج که چون در تاریکی قرار دارد هیچ کس نمیتواند تمام آن را توصیف کند! مردم معترض شدند و به دانا گفتند: اما فکر نمی کنید این حکایت مربوط به توصیف حقیقت بوده باشد؟ دانا کله اش را خاراند و گفت: آری راست گفتید این حکایت را من از جایی جعل کردم اما بالاخره توصیف ازدواج نیز کم از توصیف حقیقت ندارد! در این هنگام نگهبان باغ وحش پیش دانا آمد و گفت: آن موقع که گفتید فیلی را به اتاق تاریک ببریم فیل در دسترس نداشتیم و در نتیجه به جای آن یک خرس نر را به اتاق فرستادیم! امیدوارم کارتان راه افتاده باشد!!!
تقدیم به تو ای بهترینم
اگه چيزي را داري قدرش را بدون تا بعدا پشيمان نشوی
تو اگر خواب خودت بودي حرفي نبودتو بيداري ، جهان را خواب مي بيني
چون ققنوس باش که از خاکسترش ققنوس ديگري برميخيزد
در لحظه شادي، پروردگار را ستايش کن
آنجه را که دوست داري بدست آور وگرنه مجبور ميشوي آنجه را که دوست نداري تحمل کني
انديشيدن به پايان هر چيز شيريني حضورش را تلخ ميكند
بگذار پايان تو را غافلگيركند مثل آغاز مثل دستگيره اي كه ميچرخد و نميداند به كدامين سوي
رنج زاده عشق است وانسان نمادعشق عشق واقعي چيزي جز ايثار نيست
زندگي را به يادت خواهم آورد خواهيم آموخت
عشق مركب حركت است نه مقصد حركت نه زمان
آموخته ام كه: مهم بودن خوب است ولي خوب خوب بودن از آن مهمتر
چشم پوشي از حقايق آنها را تغيير نمي دهد
در جست و جوي محبت و خوشبختي زماني براي تلف كردن وجود ندارد
گاهي مهربان بودن بسيار مهمتر از درست بودن است
بايد شكر گزار باشيم كه خدا هرآنچه مي طلبيم را به ما نمي دهد
هر چه زمان كمتري داشته باشيم كارهاي بيشتري انجام ميدهيم
ما نياز به دوستي داريم كه لحظه اي با او از جدي بودن دور باشيم
تنها چيزي يك شخص مي خواهد فقط دستي است براي گرفتن دست او و قلبي براي فهميدنش
لبخندارزانترين راهي است كه مي توان با آن نگاه را وسعت بخشيد
به چيزي كه دل ندارد نبايد دل بست
سعادت در امنيت است زيرا شخص بيمناک معني زندگي را نميفمهد
همه ي لحظه ها نعمت اند فقط تو بايد قادر به ديدن باشي
هرگز زندگي ات را قرباني هيچ چيز نکن همه چيز را قرباني زندگي کن
زندگي هدف نهايي است، بزرگتر از هر کشوري، بزرگتر از هر کيشي، بزرگتر از هر بتي، بزرگتر از هر آرماني
شاد باشين و بقيه رو هم شاد كنيد.
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال های قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: "تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل"
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: "تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است."
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: "مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کن ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد."
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: "تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد."
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: "خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید."
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به "آموز زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: "دکتر تئودور استودارد"
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: "خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم."
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: "تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم."
بد نیست بدانید که "تدى استودارد" هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است.
همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
به درخواست مارال جون و تمامی عزیزان
تعداد صفحات : 62
پودر گیاهی ماریانا تنگ کننده واژن
----------------------